امروز استاد الف بهم زنگ زد...
گفت میره مشهد برام دعا میکنه...
.
.
دلم میخواد ذوق کنم..
ولی نمیدونم..
نمیتونم..
دیروز نشسته بودم رتبه های علمی مو واسه مامانم با گریه میگفتم...
که مامان یادته ..؟ حالا خیلی سختمه که اینجوری شدم...
شاید خدا داره ازم میگیره... ک بفهمم چیزی نبودم..
اما من همونارو هم از خودش میدونم..
..
.
الحمدلله
الحمدلله علی کل حال
الحمدلله علی کل نعمته...
یسری برنامه...
شاید دکتر و قرص
ورزش صبح هر روز
خواب سر شب..
..
و شاید هر روز سر کار!
خدایا کمکم کن آروم شم...
درباره ازدواج
واقعا ماها... خییییلیامون عقلمون نمیرسه و بی تجربه ایم...
نباید این همه خودمونو اسکول کنیم..!
چه دختر پسرای دسته گلی که تو مجردی یا به فساد کشیده شدن یا پرپر روحی شدن...
واقعا ما به پازلی که خدا طراحی کرده باور نداریم و اسکولانه درگیر عرفیم...
من میخوام بکشم بیرون از این عرف آشغال..
عرفی که داره بیچارم میکنه...
تنها چیزی که باید ازش پیروی کرد دین و خدا و پیغمبر و امامه... و به طبعش ولایت کسی که فقه رو درآورده.
عرف هم تا جایی ک به دین لطمه نزنه. چون اینم دستور خود دینه.
باید یه فکر جدی بکنم... عملا دارم نابود میشم...
امضا..دختری که عاشق دلسوخته چندتا داشت...
شبی که معرفی نامه گروه محیای محمد رو نوشتم، صبحش خواب ... رو دیدم..
اسم گروه رو از زیارت عاشورا گرفته بودم..
واسه این کارا زیاد اسم شهید خرازی به میون حرفام اومد...
... برای تولدم یه دفتر یادداشت کادو داد که روش عکس شهید خرازی بود!!
تو حرفام به بچاهای گروه و کلاس، گفتم بقول شهید خرازی میگه ما لشگر امام حسینیم..
دیروز بود انگاری.. یا دیشب
دیدم پشت همون دفتر یادداشتی که توش شروع کردم کارهای مربوط به همین گروه رو نوشته بودم، از قول شهید خرازی نوشته :
ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.» _ اگر در پیروزی ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
واقعا اینها چه گره هایی به هم خورده بودن... یه خبری هست... یه خبری هست...
یا چشمای قرمز اشکی رفتم پیش مامانم
گفتم برام دعا کن...
جلوش گریه کردم...
فکر میکنم کدورت بینمون رفع شد...
یاد استاد ع افتادم
میگفت پدر مادرا خیلی بچاهاشونو دوست دارن..
+بعضی وقتا فکر میکنم باید مادرمو شفیع خودم قرار بدم به درگاه الهی...
روز سخنی بود تا حدودی..
حالم بد بود باز... تا استاد "م..ی" رو دیدم دلم یهو یجور خوبی شد...
دوس داشتم بغلش کنم و محکم بوسش کنم... یا حتی تو بغلش گریه کنم... یا بهش بگم بی معرفت یه حالی از من نپرسیدی این چند وقت...
ولی با شوق بهش گفتم دلم براتون تنگ شده بود استاد....
هی بچاهای دیگ اومدن تو کلاس..
هی گفتن عههههه استاد دلمون براتون تنگ شده بود...
استادم هی از اون لبخند خوشکلاش میزد که آدمو عاشق خودش میکنه
هی که گفتن استاد دلمون تنگ شده، استادم گفت مگه شما دلم دارین؟! :)))
من گفتم استاد وقتی تنگ میشه میفهمیم که دلم داریم..
استاد "م...ی" خیلی دقیق به حرفای ما گوش میدن..
خیلی بهمون انرژی میدن
من میخواستم برم باهاشون مشاوره. میخواستم برم بگم دارم نابود میشم این روزا
ولی وقتی دیدمش و در باره ارا حرف زدیم، انقدر خوب بود که غم و غصه هام رفت...
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم .... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
خدایا... ای کسی که تو دل های شکسته ای... دلم شکسته... و خودت میدونی چقدر غم آوار شده روم...
یا فارج الغم... ای بهترین محبوب... ای رحمن.. ای رحیم...
خدایا داغون شدم.. خودت داری میبنی زندگیمو.. داری میبینی منو.. همه وجودمو میبینی...
داری میبینی چقدر شکسته شدم.. میبینی ...
دلم برا خودم میسوزه... برای ...ای که اون همه انرژی داشت... برای این همه آرمان...
خدایا.. یه نگاهی بهم کن... تو که میبینی چقدر از دست رفتم.. میبنی که همه توانایی هامو دارم از دست میدم...
تو که میدونی من چقد دختر پر توانی بودم... هر کی ندونه تو میدونی.. تو خودت این همه استعداد بهم دادی..
خدایا تو یادته بهم حسادت میککردن..
خدایا... دیدی امروز یادم رفت وضو بگیرم بی وضو نماز خوندم... هه..
شاید توام خندت میگیره!!!
نمیدونم دوست داری منو چجوری ببینی..
اگه دوست داری منو اینجوری له شده و داغون پژمرده ببینی... نمیگم نه...
ولی .. نمیدونم..
میخوام بهم رحم کنی.. یا ارحم الراحمین.. ای مهربون ترین کسم..
ای همه کسم..